سلام....امروز می خوام یه خاطره ی با حال براتون بگم....!!!خاطره ی که براتون نقل می کنم مربوط به دوران دبیرستانه!

*****
من اصولا در دوران مدرسه دانش آموز فراری بودم از مدرسه...یادم میاد هر روز صبح با چند دقیقه تاخیر می رسیدم مدرسه و تا موقعیتی هم پیدا می کردم از مدرسه فرار می کردم...یادم میاد سال سوم دبیرستان که اصلن حوصله کلاس رفتن و درس خوندن رو نداشتم...صب ها که حاجی ساعت 5 بلند میشد که نماز بخونه و اماده بشه بره سر کار...من از اتاقم می اومد بیرون می رفتم تا لنگ ظهر سر جای حاجی می خوابیدم!!! اون وقتا اول سال تحصیلی می اومدن و شمار ه ی پدر و مادر رو می گرفتن من هم نامردی نکردمو 2تا شماره ی خودمو داده بودم...صب ها ساعت 11 که میشد و من هنوز خواب بودم...مدیر زنگ میزد به خط خودم و من هم جواب می دادم و می گفتم من داداش بزرگشم و گل پسر حالش خوب نیست و نمی تونه بیاد و بازم می خوابیدم!!!
*****
ولی خداوکیلی نمی دونم چرا انقد درسم خوب بود...خودم فک می کنم چون رشته ی انسانی زیادی درس حفظی داره منم موفق تر بودم....جالبه که همزمان حوزه هم درس می خوندم(فک کن دیگه چی میشه...!!!)
*****
من همون سال شاگرد اووول مدرسه شدم!!! برای اهدای کارنامه ها یه جشنی گرفتن و گفتن پدر یا مادرتون رو بگید بیان و خودتون هم بیاید!!!
*****
من یادمه هر چی به مامان اصرار کردم نیومد....می گفت من خودم کلاس دارم...و باید برم دانشگاه! به حاجی گفتم، حاجی هم گفت:برو...گل پسر...برو درس بخووون....من تو این چند سال که درس می خونی، تا حالا مدرستون نیومدم... و نخواهم که بیام....برو هر غلطی کردی خودت درستش کن...برو....!
*****
حالا من هر چی می گفتم حاجی بخدا می خوان ازم تشکر کنن...شاگرد اوول شدم...حاجی باورش نمی شد و فک می کرد من بی انضباطی کردم ...خلاصه حاجی حاضر نشد که بیاد...من هم دست به دامن خواهر بزرگه شدم، مریم که هنوز ازدواج نکرده بود، سرش درد می کرد برای همین برنامه ها!!!
*****
روز جشن فرا رسید....و مجری اعلام کرد....:
و اما معرفی شاگرد اوول مدرسه!! خواهش می کنم از پدر یا مادر آقای گل پسر که اگه توی جمع ما حاضرند برای اهدای پسرشون بروی سن تشریف بیارن!
مریم هم خیلی با غرور و خیلی مصمم بلند شد و رفت بالا....بالا که رسید مدیر خیلی یواش ازش پرسید ببخشید خانوم شما چه نسبتی با ایشون دارید؟ مریم هم نامردی نکرده بود _این جاش رو درست یادم نیست_نمی دونم گفته بود دختر همسایشونم یا رفیقشم.....!!!!
*****
خلاصه مدیر از خجالت و عصبانیت سرخ شده بوووود! من هم رفتم بالا و و کادو ام رو از دست مریم گرفتم در همون حال بغلش کردم و محکم ماچش کردم...!!!...وقتی داشتیم میرفتیم پایین...مدیر منو کشید کنار و گفت: فردا با پدرت میای تا من تکلیفت رو روشن کنم...که یه بار دیگه با دوست دختر نیای کادو بگیری و جلو ی همه ماچش کنی....!!!
*****
ولی فرداش من بازم با مریم رفتم مدرسه.....!
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3